javahermarket

ســـــــــــــــــــــــــــــوتی های خنده دار - magicschool
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تنگ چشمیِ بسیار، جوانمردی را زشت و برادری راتباه می کند . [امام علی علیه السلام]

ســـــــــــــــــــــــــــــوتی های خنده دار

ارسال‌کننده : امیر سلیمانی در : 91/7/28 7:0 عصر

تو یه شرکتی کار میکردم… مراجعین برای وارد شدن به شرکت باید کفشاشون درمی اوردن و دمپایی می پوشیدن …
یه روز یه پیرمردی اومد شرکت …
پیرمرد کفشاش در اورد و دمپایی پوشید..
بهش گفتم که بره بانک پول واریز کنه تا بتونم کاراش انجام بدم طفلی رفت و ساعت یک بود که میخواستم در شرکتت ببندم که یه جفت کفش تو جاکفشی تعجب کردم …
دوباره اتاق مدیر و ابدارخونه و زیر میزهارو حتی نگاه کردم ولی کسی نبود..
که دیدم یکی داره از پله ها بالا میاد نگاه کردم دیدم پیرمرد با دمپایی شرکت رفته بانک و اصلا متوجه نشده ..
بهار


توی دفتر نشسته بودن که فاکس زنگ خورد گوشی رو برداشتم یه خانمی که خیلی ظریف صحبت گفت میخاد فکس بفرسته استارت کردم ولی چیزی نیومد!
دوباره زنگ زد من هم که خیلی عجله داشتم بهونه اوردم که رول فکس تمام شده و فکس ایراد داره بیچاره دختره حول شد گفت:«نه من اینجا گیر کردم» دیگه من گوشی گاز نزدم:D
مسعود از اصفهان

سلام یه روز تلفن شرکت زنگ خورد طرف یه سوال ازم کرد منم برگشتم گفتم ببخشید شما آقایه؟؟؟ گفت من خانم بهرامی هستم منو میگی موندم چی بگم گفتم ببخشید صداتون بد میاد قطع کردم…خداییش شبیه مردا بود
فرزانه از تهران

سلام تو شرکت ما کاربچه ها به صورتیه که برای مشتریا ازطریق تلفن یه نمونه کار میزارن گوش بدن همکارم که خانمه البته یه بار زنگ زد به مشتری گفت :من تستو واسه شما بزارم یا خانومتون بلاخره کجاتون بزارم بگین کجاتون بزارم؟ همه رفتیم رو هوا مشتریه از خجالت قطع کرد
فرزانه از تهران

چند ساله پیش روز نیمه شعبان بود که2تاازبچه محلمون گفتن بریم یه چرخی بزنیم داشتیم میرفتیم که یکی از دوستام اومد در خونه اونم با خودمون بردیم داشتیم همینجوری تو خیابونا دور میزدیم که افتادیم تو بزرگراه همت بعد دیدیم سمت برج میلاد اتش بازی روز نیمه شعبان شروع شد ما هم سر خیابونی که میخورد به بیمارستان میلاد وایستادیم که آتیش بازی نگاه کنیم
بعد از آتش بازی شاهین و محمد رفتن سوار ماشین شدن من و جمالم رفتیم از دکه ای که اونجا بود خرت و پرت بخریم بعد دیدیم که شاهین رفته جلوتر وایستاده رفتیم سوار ماشین بشیم درو باز کردم بعد به جمال با صدای بلند گفتم بشین گفت نه توبشین گفتم نه توبشین نزدکه 1,2 دقیقه الکی و باشوخی تاعروف کردیم که سرش داد زدم گفتم غلط کردی بشین که دیدم نمیشینه بعد گفتم برو بابا دیونه آدم نیستی( به شوخی البته اون زمان برره رو نشون میداد منم با اون لحجه و لحن بلند صحبت مکردیم) بعد رفتم بشینم یه پام کردم تو ماشین که دیددم ماشین تکاف کشیدو باسرعت داره میره
بعد منم که نصفه بدنم تو ماشین بود یه ضربه از ماشین خوردم و پرت شدم بیرون فکر کردم شاهین داره شوخی میکنه عصبانی شدم اومدم یه چیزی بگم که دیدم همینجوری که درش تاآخر بازه گازش و گرفتو تو بزرگراه رفت تعجب کردم بعد دیدم جولوی همین ماشینه که رفت صدای خنده خیلی بلند میاد یه پرشیا سفید که آره شاهین ومحمد بودن وایستادن و از ماشین پیاده شدن واز خنده دلشونو گرفتن اونا همه ماجرارو داشتن میدین و به روی خودشون نیاوردن که ببینن ما چی کار میکنیم ماهم که فهمیدیم ماجرا چیه از خنده روده پر شدیم ونمیتونستیم جلوی خودمونو بگیریم وتاچند ماه میخندیدیم ولی از طرفیم دلم برای اون طرف سوخت که ترسید وفرار کرد امیدوارم مارو ببخشه
فرزاد از تهران

یه روز پدرم داشت واسه من و داداشم توضیح میداد که کلا 2 نوع مرغ داریم، یه عده شون گوشتین واز گوشتشون استفاده می کنن و یه عده دیگرشون هم تخمی هستن و … !
هنوز جمله پدرم تموم نشده بود که من و دادشم ترکیدیم از خنده ولی جرأت نداشتیم به روی خودمون بیاریم!
سعید

این سوتی از ابجیم:
ساعت 12 شب بوده که رفته آشپزخونه (خنگول برق روشن نکرده) موقع برگشت داداشم که کارش فقط ترسوندن کمین میکنه و تا ابجی از درمیاد بیرون دستاش مثل اشباح به طرفش میبره ..
ابجی داد میزنه “یا امام حسین”
مامانم با صدای داد ابجیم مگس کش برمیداره و بسمت اشپزخونه میدوه و فکر میکرده که سوسک یا جونوری دیده که جیغ میکشه …
خلاصه به صحنه جرم که میرسه و وقتی ماجرا می فهمه بجای اینکه داداشم که به دلش چسبیده بوده رو دعوا کنه ابجیم دعوا میکنه …
بهار

سوتی زن داداشم:
به بچه اش که دوسالش بوده گفته “متین برو شیر کن بیا بهت دیش بدم “…
بهار

بچند وقت پیش با خانمم رفتیم طلا فروشی براش طلا بخرم
داخل طلا فروشی پر بود از زن
از یه قطعه طلا خوشش اومد
من رفتم بیرون که به طلا فروشه نشون بدم کدوم رو برامون بیاره
رفتم داخل بازوی خانومم رو گرفتم و گفتم انتخاب کن که دیدم خانمم رو صندلی نشسته و من اشتباهی بازوی یه خانم دیگه رو گرفتم از خجالت ذوب شدم
داریوش از کرمانشاه

یادش بخیر
جوان بودیم و هنوز سربازی نرفته بودم
دم دبیرستان دخترانه بد جوری عاشق یه دختر شده بودم حدود شش ماه دنبالش بودم اما توجهی نمی کرد
عاقبت با یکی از دوستان صمیمی ام موضوع رو درمیان گذاشتم که گفت کاری نداره بیا بریم تا من با هاش حرف بزنم برات
روز موعود با هم رفتیم دم دبیرستان و من از دور دختره رو بهش نشون دادم
دوستم رفت و دیگه خبری ازش نشد
هرچقدر هم زنگ به خونه شون میزدم جواب نمیداد
آخرش رفتم در خونه شون زنگ زدم
دیدم همون دختره اومد دم در
تا اونو دیدم خشکم زد با خودم گفتم ای نامرد رو دست من بلند شدی؟
گفتم فلانی خونه است ؟
گفته نه داداشم رفته شهرستان
بلع ما عاشق خواهر دوستمون شده بودیم
اون روز دم دبیرستان وقتی فهمیده بود چشمم دنبال خواهرشه به روی من نیاورده و به خونه رفته بود و به خواهرش هم چیزی نگفته بود
خلاصه ما رو میگی آب شدیم رفتیم ته زمین
البته بعدا رفتم خواستگاریش و الان دو تا بچه هم داریم
داربوش از کرمانشاه

تو اداره مسئول انفورماتیک هم هستم
یه بار مرخصی بودم مشکلی برای سرور اداره پیش اومد یکی از همکارا بهم زنگ زد و راهنمایی خواست گفتم برو تو اتاق سرور پشت کامیوتر سرور بشین تا بگم چکار کنی
بنده خدا رفت و نشست گفتم روی سرور چی می بینی گفت اینجا بغیر از مقداری سیم هیچی نیست
نگو رفته پشت کیس سرور یه صندلی گداشته و نشسته !!!!!!
داریوش از کرمانشاه
من تو یه اداره کار میکنم و همیشه با ماشین شخصی خودم رفت و آمد میکنم
بعضی وقتها با موتور اداره بیرون میرم برای انجام کار
یه بار رفتم مالیات پرداخت کنم موتور را دم در دارایی به یه درخت زنجیر کردم رفتم مالیات رو دادم بعد با تاکسی برگشتم اداره
ساعت 3 عصر وقتی خواستم برم خونه دیدم موتور دم در اداره نیست
به 110 زنگ زدیم و گفتیم موتور را دزد برده
خلاصه پلیس اومد و بعد بقیه ماجرا رو خودتون حدس بزنید چی شد؟
داریوش از کرمانشاه

این سوتی کس دیگریه رفته بود دکتر؟دکتر بهش گفت اب سیب بخوره براش خوبه ما با هم رفتیم مغازه یهو یادش اومد اب سیب براش خوبه به صاحب مغازه گفت اقا ببخشید رانی سیب دارین صاحب مغازه گفت ولا رانی هلو پرتغال دیدیم رانی سیب نه؟؟
حسن


یه روز مامانم زنگ زده بود خونه ی دوست من و اونا گوشی رو جواب نداده بودن و رفته بود رو پیغامگیر مامان منم هول شد و به جای اینکه بگه من مامان دوس زهرام گفت من مامان دوست نازنینم این شده بود سوژه و ما تا یه هفته میخندیدیم.
نازنین از تهران


دوم دبیرستان بودم زنگ امار بود و معلممون یه نقاله میخواست هیجکدوم از ماها هم نقاله نداشتیم معلممون منو فرستاد گفت برو از تجربیا بگیر من زنگ قبل با هاشون کلاس داشتم و اونا نقاله داشتن من رفتم در کلاسو باز کردم دیدم زیست دارن معلمشونم معلم زیست سال قبل خودم بود منم هول شدم و گفتم سلام خانوم نقاله گفتن موسوی دارید؟هیچی دیگه کلاسشون از خنده منفجر شد و شدم سوژه!
مونا از تهران

یه روز تو خیابون داشتم میرفتم یهو یکی رو از پشت سر دیدم که تیپش کپی داداشم بود منم جوگیر شدم دویدم از پشت دشتمو انداختم دورش و کاملا احساسی بغلش کردم(اویزونش شدم) یهو نگاه کردم دیدم یارو داداشم نیست که قرمز شدم اومدم دستمو ول کنم دیدم اون ول نمیکنه خلاصه یه دعوای حسابی داشتیم اون روز
جی بی اس از تهران

یه روز از محل کار پدرم تلفن زدن گفتن بابات خونس من گفتم مرسی ممنون.
مهدی از خاورشهر

قرار بود امتحان عملی رانندگی بدم من بشت نشسته بودم با دو دختر دیگه اون زنه که اومده بود امتحان بده بشته فرمون بوداقاهنوز ماشین روشن بود استارت میزنه اخه ادم تا اینقدر من که بشت بودم داشتم میخندیدم خندم گرفت
فردوس


میخوام سوتی بابام رو براتون بگم!
عموی بابام فوت کرده بود بعد داداشش(عموم) به بابام زنگ زد گفت چه خبر ؟ بعد بابام گفت خوش خبر عمو فوت کرده !!!
مهدی از درگز


یه روز دوستم با خونوادش سر سفره صبحانه مهمون ما بودن من خواستم بگم از پنیر و کره هم بخورید که زبونم نچرخید گفتم از پره و کنیر هم بخورید…
“علی”


یه بار سر کلاس حقوق مدنی 2 بودیم و من با استادش زیاد شوخی میکردم
یکی از شاگردای کلاس اومد پشت در و با استاد صحبت کرد و رفت…
استاد بعد از ورود به کلاس گفت باید این دانشگاه اموزشگاه رانندگی هم برای بچه هاش بزاره یکی تصادف میکنه یکی تون هم چپ میکنه بعد اشاره ای به من کرد…
من هم تو همون حال گفتم استاد شما کی راست میکنی……..؟
و بچه ها داشتن درو دیوارو گاز میزدند
بهروز / تهران

یه روز مامانم داشت از سوپری میومد بیرون
شیشه ی مغازه خیلی تمیز بود مامانم شیشه رو ندید رفت توشیشه
کتایون

دوم دبیرستان بودم سر کلاس شیمی
معلم یه ذره درس داد چون همه خسته بودیم خواستیم سوالای چرت و پرت بپرسیم وقت کلاس بره
من پرسیدم فصل دو رو جلسه ی بعد درس میدین؟
معلممون گفت ایشالا اگه زنده باشم
منم حواسم نبود گفتم خدا نکنه…
کلاس منفجر شد..تازه فهمیدم چه سوتی ای دادم
کتایون

اول راهنمایی بودم داشتم بادوستم تو راهرو مدرسه راه میرفتیم منم حواسم پرت بود همین جوری داشتیم حرف میزدیم یه دفعه باسر رفتم تو ستون
کتایون




کلمات کلیدی :